۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه

رأی شیخ

اما راویان اخبار، ناقلان آثار و طوطیان شیرین شکر گفتار شکایت  کردند، که شیخ  مدتی هست از خویش ابراز نظری به جا نگذاشته است.
شیخ تصمیم بگرفت؛ لحظاتی پیش از باز شدن مراکز رأی دهی نظر خویش را راجع به رأی خویش و کاندید ها ابراز کند. البته شیخ بر حسب عادت افغانی خویش باید به دقیقه نود تصمیم خویش را به امور مهم بگیرد.
شیخ نظری به نام های نامزد ها بی انداخت و چنین نظر داد:

قطب الدین هلال:
به به چه نام جالبی. قطب دین هست. هم هلال دین. ولی چطور همزمان هم قطب باشد و هم هلال. یکباره به ذهن شیخ خطور نمود، که این نامزد دوست و پیشوای دارد، به نام وردالدین راکیتار. پس شیخ تصمیم بگرفت که از این نامزد فرسخ ها دوری گزیند.
هدایت امین ارسلا:
شیخ تشخیص بداد، که از این نامزدک خلق الله نه خیری دیده است و نه شری. پس گفت از این که بهتر. اما یکباره ضمیر ناخود آگاه شیخ وی را هدایت نمود. گفتا کسی را که نه شرش دانی و نه خیرش چرا برایش رأی دهی. شیخ از رأی دادن به چنین شخص بی خاصیتی امتناع نمود.
استاد عبدالرب رسول سیاف:
شیخ بعد از یک تعمق مصرعی از یک شعر عامیانه که در سال 1371 سروده شده بود، به یادش آمد.
 کاش سیاف می بودم      ریش تا به ناف می بودم
شیخ دست بر محاسن کشید و سنجید:
ریش جبری دیگر نخواهم گذاشت. از این بدتر اگر این یکی رئیس جمهور شود. شهردار رسوا شده  شهر من اینبار والی ولایت من گردد. از بد بدتر می گردد. پس وای بر من به این یکی رآی بدهم.
اشرف غنی احمدزی:
بعد از یک تفکر به این نتیجه رسید، که این یکی مرد متفکر شماره دو جهان است. شیخ تحقیقی  در فضای مجازی نمود. اما دریافت که لقب هم جز یک شایعه بیش نیست. ولی ناگهان یاد شیخ از یک بیانیه این نژادگرا افتاد، که اگر بحث کارگر نیافتد از شیوه بزکشی کار خواهد گرفت. خوب از آدم مریض نباید توقع منطق را داشت.
گل آقا شیرزی:
گل هست اما شیر زاده. ولی یکباره شده بلدوزر؟!
شیخ گفت این از همه باید بهتر باشد. چون دو خواص حیاتی را دارد و هم یک لقب تخنیکی. شیخ یک جستجو اندر یوتیوب نمود. بشنید، که این شیرزاده مانند یک بلدوزر فحاشی در حق یک رقیب خود می نماید. شیخ گفتا، که اخلاق و آدابش گل نیست.
داوود سلطان زوی:
نامش پیامبری و از نسل پادشاهان. شیخ نتیجه گرفت، که کی از این بهتر. بلندپروازانه هم عمل می کند. ذهن کوتاه شیخ یکباره به یاد آورد، که این یکی هنگامی که از  بلندپروازی فرود آید. چند خبرنگار بی قوت و مسلح به کامره مایکروفون را زندانی کند.  پس رأی خود را به این هم نداد.
القصه شیخ حکم نمود، که فعلاً هشت به دو تقرب می نماید. 

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

خاطره ای از یک شهید

فصل سرما بود. خردسال بودم و تشنه بازی های کودکانه. در خانه پدر بزرگم در هرات همراه با دیگرکودک های فامیلم روزانه مشغول بازی بودیم. اما یکی بود، همیشه مراقب ما بود. با قد بلند، باریک اندام، چهره سفید، چشمان نافذ، لب های  خندان و ته ریش. به ندرت از خانه بیرون میرفت. کودکان دیگر از طرف صبح روانه مسجد میگردیدند، تا قرآن مجید را نزد ملای مسجد بیاموزند. اما من از آنجائیکه هنوز یکسال از برگشتنم به میهن آبائی نمیگذشت، هنوز بشکل درست به زبان فارسی، رسم و آئین خود آشنا نبودم، تنها به خانه می ماندم.  او که حرفه اش آموزگاری بود. مرا با شیوه خاص خود، که برایم دلچسپ نیز بود، مرا الفبا فارسی، قرآن مجید و دیگر اصول دین می آموختاند.
بعدا از مدتی او با خانواده اش روانه دیار هجرت گردید. از آنجا او مانند هزارها جوان آن روزگار به صف مدافعان وطن پیوست. عاشق وطن، مردم و فرهنگ خود بود. گاه با دیگر جوان ها در صف مبارزه و جهاد بود و گاه در دیار هجرت مشغول آموزش کودکان هموطن خود.
سال 1366 خورشیدی بود. رخصتی تابستانی بود و طبق معمول ما به هرات رفتیم. یکی از اقوام ما خبری از آن جوان برای مادرم آورد. گویا آن جوان در حین برگشت به صف مدافعان وطن مفقود گردیده. تلاش ها برای یافتنش شروع شد. اما متأسفانه هرچند تلاش کردیم. بی فایده بود. از دیار هجرت گرفته تا کابل. هیچ اثری از او پیدا نشد. تا روزی یک از بستگان ما خبری از زبان یک همرزمش آورد. قرار شد، که من به دیدن آن همرزمش بروم. آن همرزمش زخمی شده بود. به شکل مخفی در شرق هرات انتقال داده شده بود. تا تداوی گردد. او چنین گفت:
-         شب هنگام بود. در هنگام برگشت به جبهه در مسیر ایشان راه بندی شده بود. جنگ سختی آغاز شد. یک تعداد شهید شدند. یک تعداد زخمی و یک تعداد هم شروع به عقب نشنی کردند. من هم زخمی شده بودم. تا حد امکان دشت سمت غرب را پیمودم. تا جائیکه دیگر توان راه رفتن نداشتم. روز بعد حدود ساعت ده بود. او هم از سمت شرق آمد. او دید که من زخمی ام. تابستان گرم بود و دشت بدون آب. زخمم را از نو بست. او از جیبش چند دانه خیار کوچک به من داد و گفت:
-         اینرا بخور تا نیروهای موتور سواربه کمک بیایند. میخواست نزدم بماند. اما به اصرار من و ردیابی نشدن توسط طیاره های دشمن او به راهش به سمت غرب ادامه داد.......
این آخرین دیدار همرزمش با او بود. اما در ذهنم آخرین خاطره او این طور است.
 در یک زمستان. من در هنگام بازیهای کوکانه در جوی آب افتاده بودم. او با چهره خندانش کمکم کرد. بعد از آن او در پله مقابلم در کرسی نشسته بود. از من پرسید:
-         چیزی گم نکردی؟ 
-         نی ماما جان چیزی گم نکردُم.
-         خوب سیل کن.
-         نی ماما جان.
در حالیکه تبسم بر لبش بود. دست به جیبش برد. چیزی از آن بیرون آورد. ساعتم بود. و هر دوی ما خندیدم.

روح مامایم  و تمام شهدای راه آزادی افغانستان شاد باد!

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

پسرک بوت پاک

تابستان سال قبل من در مقابل دروازه میدان هوایی هرات در داخل موترم منتظر مسافری نشسته بودم. هوا گرم بود. آن هم از نوع هراتی اش همراه با باد های صدو بیست روز.

 پسر خورد سالی با لب خندان و طبراق به دوش  به سوی من آمد و تقاضای رنگ نمودن بوت های من را نمود. از آنجائیکه بوت هایم قابل رنگ نبودند، برایش گفتم که رنگ نمیخواهد. بوت هایم رنگ نمیشوند. باز هم پسرک اصرار نمود. بوت هایم را برایش نشان دادم. گفتم این ها رنگ نمیشوند. اما پسرک خیلی  به کارش علاقه داشت. با زیرکی کودکانه اش برایم دلیل میآود، که یک نوع رنگ دیگر را استفاده میکند. من برایش چند پولی دادم. گفتم اینرا بگیر. بعد با تعجب به سویم نگریست وگفت:

- ماما جان بوتا خور بدیم که رنگ کنم.

- ماما جو بوتا مه رنگ نمیشه. پول از تو باشه.

- ماما جان ای پول حلاله، بری من بحل داری.

-حلال، حلال.

- حالی بوتا ره رنگ نکنم.

- نی ماما جو رنگ نمیشه. اگر رنگ میشد، بره تو میدادُم که رنگ کنی.

بعد با لبخندان در حالیکه به سوی مشتری دیگر میدوید. صدا زد.

- بحل داری ماما. گفتم:

-ها بحل دارم.

بعد از رفتن پسرک من غرق همت و دینداری این پسرک خورد سال شدم. بعد به فکر خانواده شریف و با حیثیت این پسرک شدم. صد ها آفرین را بر خانواده اش فرستادم. اگر از روی فقر نمیتوانند، جگرگوشه شان را به مکتب روان کنند. اما فرق حلال و حرام، پول مفت و آبله کف دست را به پسر خورد سالشان آموختانده اند.

از آن وقت من و آن پسرک باهم دوست شده ایم. هرگاه گذرم به میدان هوایی هرات بی افتد. پسرک دویده به نزدم میآید. چند لحظه با او گپ های کودکانه میزنم. تا بتوانم اورا به دنیا اش برای مدت کوتاهی هم شده برگردانم. فقط یگانه چیزی که مرا به دیدن این پسرک خوشحال میکند، لب های همیشه خندان اوست.


۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

عید

سالها از مهد فرهنگ خود دور بودم. چه فرهنگ من  خوب باشد چه بد.  فرهنگ من، هویت من هست و هویت هم یک واقعیت. کتمان آن گناه بزرگ ویا خودکشی.
دو سال قبل بعد از یک مدت طولانی مهاجرت ناخواسته، در هوا و دمدمه عید فطر خود را در بین مردمم، شهرم و میهنم میدیدم. جُنب و جوش در زن و مرد و از کودک تا پیر نمایان بود. چهره ها همه نوید داشتند. چه از بزرگسالان که خسته گی از جنگ های ناخواسته را در خود هنوز داشتند و چه کودک و نو جوان  که آن تجربه را حد اقل کمتر داشته اند. یکباره یادم آمد، که من هم گرچه تا اندازه غرب زده شده ام. اما به گفته مولانا بلخی " باز جوید روزگار وصل خویش" آمده ام که خود را به آن گمشده وصل نمایم. شام روز اخیر رمضان است. خود را در یک  چوک/ میدان میبینم. پیاده رو و دوکانیکه در همسایه گی یک دواخانه در نبش شمالی این میدان واقع است، برایم خیلی آشنا میباشد. قدم به داخل همان دکان آشنا گذاشتم. اما داخل دکان برایم بیگانه بود. یگانه چیزی که برای من آشنا بود فقط کوچکی فضای آن دکان بود. هر چه نگاه های خود را به صُفه های این دکان خیره میکردم، اثری از مهدی سهیلی، امیر عشیری، سعدی، حافظ، انگلیسی در 900 ساعت، فرهنگ فارسی عمید و فرهنگ حییم دیده نمیشوند. رنگ های زیادی چشم هایم را خیره میکنند. اما برایم جالب نیستند. هرچه که چشم هایم میبینند، چیزی جز از بوت های رنگارنگ نبودند. زنانه، مردانه و کودکانه. از دکان بیرون آمدم. مقابلم سمت جنوب است. هرچه به آن سمت میدان خیره میشوم، از سینما هم خبری نیست. یکباره یادم آمد، که زمان زیادی از آن وقت گذشته. آن دورانیکه ساختمان یگانه سینمای شهر پر ابهت مینمود. ولی در آن وقت هم  از فلم در آن خبری نبود. آن استاد کتاب فروش با چهره خندانش هم دیگر با ما نیست. حتی کتاب های را که مخفیانه برای بعضی ها به کرایه میداد، نیز وجود ندارند. اما هنوز در ذهن من همه این ها وجود دارند. یادم آمد، که در آنوقت ها تنها یگانه الهام و سرگرمی (نو) جوان های آن دوره همان کتاب فروشی بود و بس.  یکباره یادم آمد که فردا عید است. من هم باید خود را بعد از  این همه فراق با عید و فرهنگم وصل نمایم. به دوکان دیگری رفتم. یک جوره بوت خریدم. فقط یگانه چیزی که مرا خوشحال میکرد. آنهم خوشحالی، اشتیاق، صمیمت و آماده گی هم میهنان من برای یک عید دیگر.
عید شما پر از صفا و نشاط باد!

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

حجاب

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد:

با پیشکش درود،

 عید در راه است، و رمضان در حال رفتن.

و اما بعد: تعداد زیادی از دوستان در این ماه متبرک بر درو دیوار، پنجره و کلکین وبسایت ها را راجع به فضایل و فواید این ماه متبرک پر رنگ نموده اند. اما در ذهن ناقص من همیشه یک پرسش خطور می نماید. البته این پرسش من به رمضان المبارک زیاد ربط ندارد، ولی بی ربط هم نیست. اما پرسشم به گرمی بالای 35 الی 40 درجه سلسیوس تموز، زیاد ربط دارد. من به یک جواب منطقی برای این پرسش ذهن خورد کن تا حالا دست نیافته ام. البته پاسخ به این پرسش ساده لوحانه من  در نزد دو دسته از زن ها میباشد. که یک دسته ایشان ساکن دارلاسلام هستند و دسته دیگر ساکن دارالکفر. اما هردو دسته، ازجمله زن های کاملاً مومن به اسلام هستند آنهم از نوع ظاهراً پایبند به دستورات دین!

اول آن  گروه از زنانی که در دارالاسلام زندگی میکنند:

ایشان ایمان آورده اند. اما دراین گرما شدید و طاقت فرسا، که آنرا جزئی از الطاف  خداوندی می پندارند. لباس، روسری، چادر، مقنعه، برقع و حجاب سیاه  رنگ و ضخیم بر سر و تن میکنند. عرق می نمایند. از گرمی دل ایشان هر لحظه ضعف و غش می نماید. با این همه  اینها تأکید میکنند، که ما امر خدای یگانه را به جای می آوریم و در کار ما سرپیچی از اوامر الهی گناهیست بس بزرگ.

ای خانم با ایمان!

کجای دین گفته که همیشه رنگ سیاه بپوش؟! سیاه بر سیاه اندر سیاه بر تن کن. آیا دیگر رنگ ها را خداوند تو نیآفریده است؟ آیا نماد با ایمان بودنت و دینداریت رنگ سیاه است؟ دیگر اینکه رنگ سبز مظهر رنگ دین تو نمیباشد؟ چرا خودت این  دنیا را برای خود جهنم میکنی؟

حالا نوبت دسته دوم:      

البته  مربوط به محجبه هائیکه در دارالکفر زندگی میکنند. نه دارلاسلام!

روز و شب نفرین بر این کفارملعون میفرستید و از مزایای مالی، رفاهی، اجتماعی، صحی و غیره مزایای این دارالکفررا غنیمت گفته نوش جان میکنند!

 روسری سیاه تو، موی سیاه تو را در بر گرفته، اما گردن سیمینت هویدا.

 پیراهن تنگ تو پوشیده  تن پری اندام تو، اما بازوها سفیدت پیدا.

دست دادن با دیگران را کفر میدانی. اما یخن بازت را مد میپنداری.

هرچه دلت میخواهد بکن به من چه!
اگر می خواره و مستم به کس چه  ------ اگر آواره و مستم به کس چه

اوه! چرا زیاد  احساساتی میشوم.

خوب، شاید هم دیده هایم چشم چران باشند.

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه