۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

عید

سالها از مهد فرهنگ خود دور بودم. چه فرهنگ من  خوب باشد چه بد.  فرهنگ من، هویت من هست و هویت هم یک واقعیت. کتمان آن گناه بزرگ ویا خودکشی.
دو سال قبل بعد از یک مدت طولانی مهاجرت ناخواسته، در هوا و دمدمه عید فطر خود را در بین مردمم، شهرم و میهنم میدیدم. جُنب و جوش در زن و مرد و از کودک تا پیر نمایان بود. چهره ها همه نوید داشتند. چه از بزرگسالان که خسته گی از جنگ های ناخواسته را در خود هنوز داشتند و چه کودک و نو جوان  که آن تجربه را حد اقل کمتر داشته اند. یکباره یادم آمد، که من هم گرچه تا اندازه غرب زده شده ام. اما به گفته مولانا بلخی " باز جوید روزگار وصل خویش" آمده ام که خود را به آن گمشده وصل نمایم. شام روز اخیر رمضان است. خود را در یک  چوک/ میدان میبینم. پیاده رو و دوکانیکه در همسایه گی یک دواخانه در نبش شمالی این میدان واقع است، برایم خیلی آشنا میباشد. قدم به داخل همان دکان آشنا گذاشتم. اما داخل دکان برایم بیگانه بود. یگانه چیزی که برای من آشنا بود فقط کوچکی فضای آن دکان بود. هر چه نگاه های خود را به صُفه های این دکان خیره میکردم، اثری از مهدی سهیلی، امیر عشیری، سعدی، حافظ، انگلیسی در 900 ساعت، فرهنگ فارسی عمید و فرهنگ حییم دیده نمیشوند. رنگ های زیادی چشم هایم را خیره میکنند. اما برایم جالب نیستند. هرچه که چشم هایم میبینند، چیزی جز از بوت های رنگارنگ نبودند. زنانه، مردانه و کودکانه. از دکان بیرون آمدم. مقابلم سمت جنوب است. هرچه به آن سمت میدان خیره میشوم، از سینما هم خبری نیست. یکباره یادم آمد، که زمان زیادی از آن وقت گذشته. آن دورانیکه ساختمان یگانه سینمای شهر پر ابهت مینمود. ولی در آن وقت هم  از فلم در آن خبری نبود. آن استاد کتاب فروش با چهره خندانش هم دیگر با ما نیست. حتی کتاب های را که مخفیانه برای بعضی ها به کرایه میداد، نیز وجود ندارند. اما هنوز در ذهن من همه این ها وجود دارند. یادم آمد، که در آنوقت ها تنها یگانه الهام و سرگرمی (نو) جوان های آن دوره همان کتاب فروشی بود و بس.  یکباره یادم آمد که فردا عید است. من هم باید خود را بعد از  این همه فراق با عید و فرهنگم وصل نمایم. به دوکان دیگری رفتم. یک جوره بوت خریدم. فقط یگانه چیزی که مرا خوشحال میکرد. آنهم خوشحالی، اشتیاق، صمیمت و آماده گی هم میهنان من برای یک عید دیگر.
عید شما پر از صفا و نشاط باد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر