۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

خاطره ای از یک شهید

فصل سرما بود. خردسال بودم و تشنه بازی های کودکانه. در خانه پدر بزرگم در هرات همراه با دیگرکودک های فامیلم روزانه مشغول بازی بودیم. اما یکی بود، همیشه مراقب ما بود. با قد بلند، باریک اندام، چهره سفید، چشمان نافذ، لب های  خندان و ته ریش. به ندرت از خانه بیرون میرفت. کودکان دیگر از طرف صبح روانه مسجد میگردیدند، تا قرآن مجید را نزد ملای مسجد بیاموزند. اما من از آنجائیکه هنوز یکسال از برگشتنم به میهن آبائی نمیگذشت، هنوز بشکل درست به زبان فارسی، رسم و آئین خود آشنا نبودم، تنها به خانه می ماندم.  او که حرفه اش آموزگاری بود. مرا با شیوه خاص خود، که برایم دلچسپ نیز بود، مرا الفبا فارسی، قرآن مجید و دیگر اصول دین می آموختاند.
بعدا از مدتی او با خانواده اش روانه دیار هجرت گردید. از آنجا او مانند هزارها جوان آن روزگار به صف مدافعان وطن پیوست. عاشق وطن، مردم و فرهنگ خود بود. گاه با دیگر جوان ها در صف مبارزه و جهاد بود و گاه در دیار هجرت مشغول آموزش کودکان هموطن خود.
سال 1366 خورشیدی بود. رخصتی تابستانی بود و طبق معمول ما به هرات رفتیم. یکی از اقوام ما خبری از آن جوان برای مادرم آورد. گویا آن جوان در حین برگشت به صف مدافعان وطن مفقود گردیده. تلاش ها برای یافتنش شروع شد. اما متأسفانه هرچند تلاش کردیم. بی فایده بود. از دیار هجرت گرفته تا کابل. هیچ اثری از او پیدا نشد. تا روزی یک از بستگان ما خبری از زبان یک همرزمش آورد. قرار شد، که من به دیدن آن همرزمش بروم. آن همرزمش زخمی شده بود. به شکل مخفی در شرق هرات انتقال داده شده بود. تا تداوی گردد. او چنین گفت:
-         شب هنگام بود. در هنگام برگشت به جبهه در مسیر ایشان راه بندی شده بود. جنگ سختی آغاز شد. یک تعداد شهید شدند. یک تعداد زخمی و یک تعداد هم شروع به عقب نشنی کردند. من هم زخمی شده بودم. تا حد امکان دشت سمت غرب را پیمودم. تا جائیکه دیگر توان راه رفتن نداشتم. روز بعد حدود ساعت ده بود. او هم از سمت شرق آمد. او دید که من زخمی ام. تابستان گرم بود و دشت بدون آب. زخمم را از نو بست. او از جیبش چند دانه خیار کوچک به من داد و گفت:
-         اینرا بخور تا نیروهای موتور سواربه کمک بیایند. میخواست نزدم بماند. اما به اصرار من و ردیابی نشدن توسط طیاره های دشمن او به راهش به سمت غرب ادامه داد.......
این آخرین دیدار همرزمش با او بود. اما در ذهنم آخرین خاطره او این طور است.
 در یک زمستان. من در هنگام بازیهای کوکانه در جوی آب افتاده بودم. او با چهره خندانش کمکم کرد. بعد از آن او در پله مقابلم در کرسی نشسته بود. از من پرسید:
-         چیزی گم نکردی؟ 
-         نی ماما جان چیزی گم نکردُم.
-         خوب سیل کن.
-         نی ماما جان.
در حالیکه تبسم بر لبش بود. دست به جیبش برد. چیزی از آن بیرون آورد. ساعتم بود. و هر دوی ما خندیدم.

روح مامایم  و تمام شهدای راه آزادی افغانستان شاد باد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر