۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

پسرک بوت پاک

تابستان سال قبل من در مقابل دروازه میدان هوایی هرات در داخل موترم منتظر مسافری نشسته بودم. هوا گرم بود. آن هم از نوع هراتی اش همراه با باد های صدو بیست روز.

 پسر خورد سالی با لب خندان و طبراق به دوش  به سوی من آمد و تقاضای رنگ نمودن بوت های من را نمود. از آنجائیکه بوت هایم قابل رنگ نبودند، برایش گفتم که رنگ نمیخواهد. بوت هایم رنگ نمیشوند. باز هم پسرک اصرار نمود. بوت هایم را برایش نشان دادم. گفتم این ها رنگ نمیشوند. اما پسرک خیلی  به کارش علاقه داشت. با زیرکی کودکانه اش برایم دلیل میآود، که یک نوع رنگ دیگر را استفاده میکند. من برایش چند پولی دادم. گفتم اینرا بگیر. بعد با تعجب به سویم نگریست وگفت:

- ماما جان بوتا خور بدیم که رنگ کنم.

- ماما جو بوتا مه رنگ نمیشه. پول از تو باشه.

- ماما جان ای پول حلاله، بری من بحل داری.

-حلال، حلال.

- حالی بوتا ره رنگ نکنم.

- نی ماما جو رنگ نمیشه. اگر رنگ میشد، بره تو میدادُم که رنگ کنی.

بعد با لبخندان در حالیکه به سوی مشتری دیگر میدوید. صدا زد.

- بحل داری ماما. گفتم:

-ها بحل دارم.

بعد از رفتن پسرک من غرق همت و دینداری این پسرک خورد سال شدم. بعد به فکر خانواده شریف و با حیثیت این پسرک شدم. صد ها آفرین را بر خانواده اش فرستادم. اگر از روی فقر نمیتوانند، جگرگوشه شان را به مکتب روان کنند. اما فرق حلال و حرام، پول مفت و آبله کف دست را به پسر خورد سالشان آموختانده اند.

از آن وقت من و آن پسرک باهم دوست شده ایم. هرگاه گذرم به میدان هوایی هرات بی افتد. پسرک دویده به نزدم میآید. چند لحظه با او گپ های کودکانه میزنم. تا بتوانم اورا به دنیا اش برای مدت کوتاهی هم شده برگردانم. فقط یگانه چیزی که مرا به دیدن این پسرک خوشحال میکند، لب های همیشه خندان اوست.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر